عصری که خونه مامان جونی بودیم دخملی یه جا بند نمیشد اخه نازگلم عادت داره ساعت ٦ برگردیم خونه که اونروز اونجا بودیم فقط جیغ و داد میکرد اخرش بابایی اومد گفتم شما که ازصبح خونه اید و تعطیل بیاین این دخملی شلوغو ببرین بیرون من از بس بغلش کردم از کمر افتادم با بابایی رفتین سوپری و دخملی برای خودش قاقا خرید بابایی هم میگفت از در که اومدیم بیرون شروع به اواز خوندن کرد و یه بچه ای دیده بود که ایلین بهش میگفت ب ب اونهم به ایلین میگفت نی نی و بهمدیگه نگاه میکردند اون میگفت قاقااینهم بهش قاقا هرچی بلد بودن باهم تکرار میکردند بابایی هم با بابایی بچه گرم گرفته بود که من زنگ زدم که کجایی تازه نگاه کرده بود ببینه که ساعت چنده بعد هم به م...